به نام خدا

icarus

به روایت دورافتاده ترین ستاره ی اسمان ...

تابستوووونه

از بند امتحانات ازاد شدیم 
و وارد تابستون شدیم
و اونم چه تابستونی*____*
چندروز دیگه باید 8 میلیون شهریه بدم دانشگاه و به معنی واقعی موندم از کجابیارم  :/
مهمانی بدترین ایده ممکن بود احتمالا
ولی همچنان روال بیخیال بودنم رو حفظ کردم
تا ظهر میخوابم زیر کولر به هیچی فکر نمیکنم
بعدش هم یه غذایی پیدابشه نشه میخورم و میزنم از خونه بیرون
شب ها یه چندتا فیلم و چندصحفه کتاب و یکم هم کانتر میزنم و باز به اغوش خواب میروم
و من روز انتخاب واحد بدبخت ترینم
واخرین تابستونه که من فارغ از غم دنیام و سرخوشم  احتمالا
پس بزار کیف ش رو ببرم
تهش چمدونمون رو جمع میکنیم و پیش به سوی اهواز اروم و تنها خودم
خیلی چیزی واسه از دست دادن ندارم اینجا که بخوام غصه ش رو بخورم


۹۸/۰۴/۳۱
اسمان

من همون جزیره بودم...

دنبال گم شده م میگردم!!

انگار یه قسمت مهم زندگی رو یادم رفته 

من یه جایی خودمو جا گذاشتم که نمیدونم کجاست

کتاب خوندن هام رواز سرگرفتم

دستی روی ساز فراموش شده ی کنج اتاق کشیدم و میخوام وقت م رو باهاش بگذرونم

گوشی رو هم پرت کردم تو کیفم در حد زنگ و احوال پرسی مامانم 

کمتر با کسی دلم میخواد حرف بزنم وحرف میزنم

ارتباط محدود فقط با چندنفر که اگه بشه اسمشون رو گذاشت دوست

وبلاگ مینویسم 

فیلم میبینم 

درس میخونم

کتابخونه های ساکت و اروم میرم

شب ها زود میخوابم

جاهایی که دوست دارم و تنها میرم 

دیگه فکرنمیکنم

راحت ترم 

اوضاع الان رو دوست دارم

انگار خودمم 

همونی که باید باشم...

مثل همیشه!!




۹۸/۰۳/۰۹
اسمان

پیر میشیم اما بزرگ نه!!

کم سن وسال تر که بودم تصمیم های سنجیده تر و حساب شده تر میگرفتم .

بیش از اندازه محتاط بودم راجب حرف زدن درباره ادم ها انتخاب ادمها رفتار با ادمها اون موقع ها بیشتر میفهمیدم که تاثیر یه ادم یه دوست یه اشنای بعدها غریبه چه قدر میتونه زندگی تورو به گند بکشه یا شایدم بهترش کنم

به کمترین و بی ارزش ترین کارهام فکر میکردم  که ممکنه چه تاوان یا پاداشی بخاطرش در اینده پس بدم

قدم های بعدی رو ملاک به ساختن یه اینده اروم بی حاشیه میزاشتم

تا اینکه دیدم زیادی خودم رو توی زندان خودساخته م حبس کردم بخاطر کدوم اینده؟!

میخواستم یه 20 ساله باشم  فقط یه 20 ساله پرشور بدون سرکوب هیجانات و مخفی کردن علایقم پشت ترس های تحمیل شده ی جامعه 

میخواستم از پیله ساکت اروم منزوی خودم بیام بیرون وبگم که من هستم

سخت بود و من(کسره:)) سال ها منزوی بلدش نبودم وبلدهم نخواهم شد

روزهای شادی رو گذروندم 

خاطرات خوبی به جا مونده

ولی اینده نچندان خوشایندی به جا گذاشت 

اون اینده حال الان شده 

حالی که هنوز نمیدونم ارزشش رو داشت یا نه 

و 

من به کلمه ارزش فکرمیکنم....


۹۸/۰۳/۰۸
اسمان

خودتو بغل کن!!!

گذشته رو کندوکاو نکنیم 

گذشته رو رهاکنیم به حال خودش چه خوب چه بد چه با لبخند چه باگریه 

گذشته رو نبش قبر نکنیم تا قصرخیالی مون تبدیل به ویرانه نشه

گذشته هرچی که بود گذشت 

که بعد از همه اون روزها اون ادم ها 

فقط یه اسمان  در استانه 21 سالگی مونده ...


اخر همه ی قصه ها فقط خودمون میمونیم 

خودتو بغل کن!!!



۹۸/۰۳/۰۷
اسمان

بگذارید هواری بزنم...

چه جور شروع کنم؟!


از کجا شروع کنم؟!
۹۸/۰۳/۰۶
اسمان