به نام خدا

icarus

به روایت دورافتاده ترین ستاره ی اسمان ...

بی رحم تر از پاییز هرسال!!

کنار پنچره ی کلاس خالی از دانشجوهایی که برای استراحت رفتند

زل میزنم به اتوبانی که از پشت درخت های قدکشیده ی چنار دانشکده دیده میشه

بادی که نوید پاییز سرد بی خورشید امسال رو میده به صورتم میخوره

نگاهم کشیده میشه به ماشین های پارک شده گوشه پارکینگ 

دیدن صحفه سیاه گوشیم برای بار هزارم 

صدای خنده ای  توهمین پاییز گذشته توهمین کلاس میپیچه  تو گوشم 

بیشتر توی خودم میپیچم 

کلاس دوباره شروع میشه 

بچه ها برمیگردن 

روی صندلی میشینم

به صحفه ی گوشیم نگاه میکنم بازهم سیاهه

جزوه م روباز میکنم

باخودم زیرلب میگم

تمومش کن!!

اما  من میدونم تمومی نداره ...

 

 

 

 

۹۸/۰۶/۲۴
اسمان

قصه ی اخرین ستاره ی اسمون

دیگه فکر نمی کنم اسمانم!

شاید یه چیزی  یه جای دورافتاده ته ته اسمون ها ...

یه جای دور خییییلی دور   به اندازه 9 میلیارد سال نوری دور از تو....

یه جای فراموش شده ....

یه جای گمشده ...

کاش هیچ وقت پیدا نمیشدم!

کاش هیچ وقت پیدام نمیکردی!

اما از حالا به بعد

ایکاروس  ی روایت میکند قصه ی انچه گذشت و میگذرد!!

 

 

 

۹۸/۰۶/۲۲
اسمان