به نام خدا

icarus

به روایت دورافتاده ترین ستاره ی اسمان ...

بیا بریم یک جای دور میشم برات سنگ صبور!

با یه دست زیر چونه ماژیک هایلایت  تو دستم رو کنار جزوه ی باکتری شناسیم (گفتم از علوم پایه نجات پیدا کردم و الان اخرهای بخش پاتو هستم؟ )بی هدف تکون میدم 

صدای کشیدن چرخ های چمدون داخل سالن فرودگاه امام تو گوشم می پیچه از حالا میتونم تصورم کنم که دسته ی چمدون رو با دستای عرق کرده  دارم محکم فشار میدم و با قدم های کوتاه و سریع دنیال خودم میکشونم  و اخرین فکرها تو سرم میچرخه

باید مامانم رو خوب ببینم محکم بغلش کنم !

مامان بابام رو باز می بینم؟سالم و سرپا؟

میارزه؟این گذاشتن و رفتنه؟

میارزه؟

روزی هزار بار این سوال ها تو ذهنم تکرار میشه ولی بازم کتاب تافلم باز میشه و شروع میکنم به خوندن پس فکر کنم این راهی هست که باید برم چون زورش از همه ترس های من قوی تره

چون یه چیزی رو داخل من زنده کرده که خیلی ساله ندارم

که ساعت 4 صبح منو بیدار کنه با شوق

یه جوری که سرتو بلند میکنی یه لحظه یه نگاه به پنجره میندازی حتی نفهمیدی کی هوا روشن شد و تو بالای 6 ساعت داری زبان میخونی 

یه جور عجیبی خوشحالم حس زندگی دارم بهتر بگم شوق یه هدف دارم!!!یه هدفی که فکر میکنم ارزش داره حداقلش واسه زندگی من داره با تمام اینکه میدونم احتمال نشدن چه قدر زیاد ولی باز دارم ادامه میدم   راستش رو بخوای امید ندارم !هیچی!فقط ایمان دارم!

رفتن یا موندن؟

منم نمی دونم نسخه ثابت هم نداره که واسه هم بپیچیم 

یکی با قرمه سبزی تو ایوون خونه مادر بززگش کنار مامانش حالش خوب میشه و زندگی رو همینجا بنا میکنه

یکی هم میتونه همه ی اینارو بزاره گوشه قلبش و از کل این بیست واندی سال زندگی یه چمدون و کوله برداره و بره دنبال اون ارزویی که داره صداش میکنه

 

اگه خوب پیش رفت اگه تافلم رو گرفتم اگه...اگه....

کمتر یه سال دیگه 

منم و اون چمدونه و یه بلیط و با دستای عرق کرده نگاه های پر استرس از خارج شدن نقطه امن زندگی

و نمی دونم فرودگاه امام غمگین ترین نقطه جهان میشه یا نه؟!

 

+عنوان از اهنگ بیا بریم از سام گوهربین

 

 

۹۹/۱۰/۲۹
اسمان

10سال بعد از حال این روزها

از اون روزهایی که یه دخنر کنکوری اومد اینجا و شروع کرد نوشتن که تنها دغدغه ش ساعت مطالعاتی و رشته و 4تا تست بیشتر و کمتر بود مدت زیادی که میگذره 

از روزهایی که روزمرگی هام رو هم اینجا مینوشتم بازم مدت زیادی که میگذره

حلا بیست و اندی سن دارم و تو این چندسال زندگی یک روند دیگه ای رو پیش گرفت که الان تو این خونه 50 متری زیرگاز رو کم کردم و دم کنی رو گذاشتم رو قابلمه و پایین اپن اشپزخونه نشستم و این ها رو تایپ میکنم راستش رو بخوای نمی دونم چی کشونده منو اینجا ولی هرچی که هست حس میکنم حلا همه ی تنش ها هیجان ها خوابیده و وقت حرف زدنه

دوست های قدیمیم اینجا شاید یادشون باشه همیشه وقتی حرف از اینده میشد من میگفتم

یه خونه کوچیک

خیلی کوچیک

توطبقه 20

تنهایی

حالا شده همون خونه کوچیکه ولی به جای اینکه از پنجره خونم زیرپام  شهر رو ببینم  یه حیاط می بینم با یه باغچه تک درخت لیمو راستش رو بخوای با این تنهایی بیشتر حال می کنم!

امان از این زندگی که هیچ وقت نمی دونیم واسمون چی داره 

نه میگم خوب بود نه میگم بد بود میگم هرچی که بود لازم بود برای اسمان الان که دیگه وقتش بود دنیا به چشمم بزرگتر شه منم بزرگتر شم حالا خودمو تو اینه میبینم ومیگم تغییر کردی دختر بزرگ شدی قوی شدی حالا میدونم که میشه واسه زندگی روت حساب کرد !

 

 

۹۹/۱۰/۱۷
اسمان