کم سن وسال تر که بودم تصمیم های سنجیده تر و حساب شده تر میگرفتم .

بیش از اندازه محتاط بودم راجب حرف زدن درباره ادم ها انتخاب ادمها رفتار با ادمها اون موقع ها بیشتر میفهمیدم که تاثیر یه ادم یه دوست یه اشنای بعدها غریبه چه قدر میتونه زندگی تورو به گند بکشه یا شایدم بهترش کنم

به کمترین و بی ارزش ترین کارهام فکر میکردم  که ممکنه چه تاوان یا پاداشی بخاطرش در اینده پس بدم

قدم های بعدی رو ملاک به ساختن یه اینده اروم بی حاشیه میزاشتم

تا اینکه دیدم زیادی خودم رو توی زندان خودساخته م حبس کردم بخاطر کدوم اینده؟!

میخواستم یه 20 ساله باشم  فقط یه 20 ساله پرشور بدون سرکوب هیجانات و مخفی کردن علایقم پشت ترس های تحمیل شده ی جامعه 

میخواستم از پیله ساکت اروم منزوی خودم بیام بیرون وبگم که من هستم

سخت بود و من(کسره:)) سال ها منزوی بلدش نبودم وبلدهم نخواهم شد

روزهای شادی رو گذروندم 

خاطرات خوبی به جا مونده

ولی اینده نچندان خوشایندی به جا گذاشت 

اون اینده حال الان شده 

حالی که هنوز نمیدونم ارزشش رو داشت یا نه 

و 

من به کلمه ارزش فکرمیکنم....