من تمام زندگیم داخل خودم و فکرهام حبس بودم گوشه اتاقم !

برگشتم نگاه کردم چند سال گذشته من هنوز بلد نیستم خوش بگذرونم،ته زندگی مگه چی داره واسم که اینقدر دارم سخت میگیرم

تصمیم گرفتم خوش بگذرونم ،اهمیت ندم به بی اهمیت ها

الف زنگ میزنه دعوتم میکنه

به خیلی چیزها فکرمیکنم

به ادم های جمع

کلنجار زیادی با خودم میرم

تصمیم میگیرم نرم ولی بعدش با خودم درگیرم کی میخوام دست از این تنهایی بردارم !کی میخوام اینقدر زندگی رو برای خودم جهنم نکنم!بازم نمی دونم!

صبح حاضر میشم میرم به جمع ملحق میشم 

تعداد کمتر شده 

ولی بازم اخرش به خودم میگم من واسه جمع ساخته نشدم ،دلم میخواد زودتر بزنم بیرون

"از( میم ب) متنفرم یه حالت اینکه اوووم چه قدر کول و باحالم داره در صورتی که یه ادم معمولیه مث همه بنظرم" 

به "ر"اون گنبد ابی روی کوه رو از پنجره نشون میدم

میگم بیا بریم اونجا ،میگه کی؟میگم هروقت تو گفتی،

میگه الان؟میگم اره،میگه گرمه ولش کن:/

منتظرم ببینم یه روز میاد منو ببره اون بالا یا نه !!

 

ر لپمو میکشه میگه عععع چرا اینقدر کش میاد :))

 

ر بامزه ست ازش خوشم میاد رفیق باحالیه

 

 بهم میگه جواد چون موهامو از ته زدم:)))

 

+روزمرگی هام رو مینویسم چون خاطره هام یادم نمیمونه باید یه جا ثبتشون کنم!!