از اون روزهایی که یه دخنر کنکوری اومد اینجا و شروع کرد نوشتن که تنها دغدغه ش ساعت مطالعاتی و رشته و 4تا تست بیشتر و کمتر بود مدت زیادی که میگذره 

از روزهایی که روزمرگی هام رو هم اینجا مینوشتم بازم مدت زیادی که میگذره

حلا بیست و اندی سن دارم و تو این چندسال زندگی یک روند دیگه ای رو پیش گرفت که الان تو این خونه 50 متری زیرگاز رو کم کردم و دم کنی رو گذاشتم رو قابلمه و پایین اپن اشپزخونه نشستم و این ها رو تایپ میکنم راستش رو بخوای نمی دونم چی کشونده منو اینجا ولی هرچی که هست حس میکنم حلا همه ی تنش ها هیجان ها خوابیده و وقت حرف زدنه

دوست های قدیمیم اینجا شاید یادشون باشه همیشه وقتی حرف از اینده میشد من میگفتم

یه خونه کوچیک

خیلی کوچیک

توطبقه 20

تنهایی

حالا شده همون خونه کوچیکه ولی به جای اینکه از پنجره خونم زیرپام  شهر رو ببینم  یه حیاط می بینم با یه باغچه تک درخت لیمو راستش رو بخوای با این تنهایی بیشتر حال می کنم!

امان از این زندگی که هیچ وقت نمی دونیم واسمون چی داره 

نه میگم خوب بود نه میگم بد بود میگم هرچی که بود لازم بود برای اسمان الان که دیگه وقتش بود دنیا به چشمم بزرگتر شه منم بزرگتر شم حالا خودمو تو اینه میبینم ومیگم تغییر کردی دختر بزرگ شدی قوی شدی حالا میدونم که میشه واسه زندگی روت حساب کرد !