وقتی واژه ها ناتوان ازتوصیف حالت 
وقتی صحبت را با قهوه ای تلخ شروع می کنی انقدر تلخ که طعم تلخش تمام روزت را دربرمی گیرد
وقتی تهی ازهرحسی که دروجودت به خاک سپرده شده است پشت میزت می نشینی قلم را بی هدف بر کاغذ میرقصانی
وقتی حالت از بوی تعفن دروغ بهم می خورد می خواهی بالا بیاوری از تمام واژه های کذآیی من خوشحالم من پرانگیزه ومن پراز عشق به اینده...
وقتی تمام وجودت مملو از حسی می شود که زیر هرانچه که هست بزنی و دست خودت را بگیری ببری جایی دور درگوشه ازاین جهان بزرگ درکلبه ای درمیان جنگل دوراز هر ادمیزادی ....بروی که گم شوی
وقتی تمام روزهایت طعم گس اجبار را برایت یاد اوری میکنند 
خودت را گم وگور میکنی در بین صحفات کاغذ کتاب ها درلابه لای زندگی فرد دیگری تا یادت برودبا چه اشتباهات احمقانه زندگیت را نابود کردی....
من خسته از خودم 
خسته از اجبار 
خسته از خودم 
خسته از این ذهن که من را تا منجلاب به پایین کشیده
خسته از مزه تهوع اور دروغ 
خسته از هرانچه که تا اینجا مرا خسته کرده است 
خسته از هرانچه که روحم را به انزوا کشیده 
خسته از رویابافی های احمقانه
خسته از خودی که خیلی وقت است افسار گریخته است...