وقتی تعریف میکنی صدای خندهامون ازشاخ وبرگ درختای سربه فلک کشیده پیاده رو رد میشه و به گوش اسمون میرسه 

از خوشحالیت خوشحالم خیلی هم خوشحال ... باورکن دختر

وقتی با همیم وقتی مثل همیشه بستنی قیفی هارو  گرفتیم کل صورتمون شکلاتی شده واسه چند لحظه هم که شده همه چی ازذهنم پاک میشه یه ذهن خالی یه ذهن ازاد

ولی وقتی پشت در بسته اتاقم گوشه تختم نشستم تمام وجودم میشه حسرت 

حسرت همین لحظه هایی که سهمم نشد 

یه چیزی گلوم رو فشار میده که نمیزاره نفس بکشم 

وهمون حس  که دوباره بهم میگه بد باختم همه چیزرو خیلی بد ...

کاش برمیگشتیم  به همون روز به همون جلسه اول پشت در منتظر اولین روز کلاسمون...

کاش برمیگشتیم خیلی چیزا رو خط میزدم 

کاش برمیگشت اون روزا...