قبلا از خنده هام خوشم نمی یومد همیشه فکرمیکردم وقتی میخندم زشت میشم() همیشه کنترل شده میخندیدم وقتی به فلسفه گوربابای زندگی  رسیدم دیگه ازادانه بدون ترس از زشت بنظر رسیدن خندیدم وبا لذت به صدای خنده هام گوش میدادم وکیف میکردم .

تویکی از همون روزایی بود که توکمپ مطالعاتی درس میخوندم با چندتا از بچه ها توحیاط  ایستاده بودیم . داشتم میخندیدم دیدم چند لحظه ساکت شد خیره شده بود بهم گفت

+چه قدر توخوشگل میخندی اصلا عاشق خنده هات شدم 

بهش گفتم ناهار چی دادنت خوردی دوباره این مدلی شدی

گفت نه واقعا راست میگم ...بچه ها نگاه کنید... وازاون روز دیگه مارواینگونه یادمیکردند

به این فکرکردم حیف اون خنده های که ازم خودم دریغ کردم یاد نمیاد کدوم ادم احمقی بهم گفته بود خندهات زشته ...

هیچ وقت خودمو درک نکردم چرا واسه  حرف های  ادما خود واقعی مومخفی میکردم یاسعی داشتم ...