به نام خدا

icarus

به روایت دورافتاده ترین ستاره ی اسمان ...

حکایت سرمای چله ی زمستون..

راستش رو بخوای هیچ وقت از سرما خوشم نمیومد حتی ازش متنفرم بودم، همیشه دلم میخواست سویشرت صورتی کلاه دارم روی لباس بافت زمستونیم بپوشم و کز کنم کنار بخاری بخار داغ لیوان چایم هم به صورتم بخوره وبوی پوست پرتقالی رو که یواشکی دور از نگاه بابا گذاشتم روی بخاری با تمام وجود نفس بکشم و زل بزنم به برگ های درخت نارنج وسط باغچه که چه جور تمام قامت ایستاده مقابل باد استخون سوز اون عصر زمستونی به امید شکوفه های بهاری که جون تازه میبخشن به خونه ما، دووم میارن

از اون زمستون های که راستش رو هم بخواید زیاد دوست داشتنی نبودند و فقط از سر عادت چشم به راهش بودم، چند وقتی هست که میگذره

زمستون هایی هست که با همه زمستون ها فرق داره مثلا به جای کز کردن کنج بخاری خونه 

با کوله پشتی و بارونی سبز پسته ای من پشت ایستگاه اتوبوس سرهامون رو فرو کردیم تو کلاه بارونیمون و تمام تلاشمون رو میکنیم که کمتر باد به من بخوره و زیپ اون بارونی که اصرار داری ببندیش چون فکر میکنی منو گرمتر نگه میداره تا اتوبوس میرسه ولی خنده من که میگه نه اصلا هم فایده ای نداره

نگاه میکنیم به ساعت خوابیده روی دست تو، سرم رو بلند میکنم سرت رو بلند میکنی میخندم به چراغ های شهر زیر پامون یه نگاه میندازم و میگم نظرت راجب بیخیال شدن اتوبوس و یه پیادروی تو قلب سرما چیه؟! یه سرماخوردگی ارزشش رو داره که از یه شب زمستونی خاطره بسازیم تا خونه؟!

کوله روی کوله ت میندازی میزنیم دل جاده با باد سردی که به صورتمون میخوره وگلوله های اشکی که از شوق یه حس خوب زمستونی هست

دیگه زمستون های کنار بخاری با یه لیوان چای داغ دوست ندارم! 

دوست دارم زمستون رو بدون بخاری و سویشرت کلاه دار و چای داغ اینکه فقط انتظار اتوبوس هایی رو بکشیم که هیچ وقت قرار نیست برسن و اون باد سردی که به صورتمون سیلی میزنه و گلوله های اشک که از فطرت غرق شدن تو لحظه های دوست داشتنی و  تکرارنشدنی درتاریخ زندگی هستند!!

 

پ. ن درشخصیت بنده کند وکاو نکنید شاید کسی غیر از آسمان و با تخیلات ساختیگیش میخواهد روحی تازه به وبلاگش ببخشدد!! 

۹۸/۰۷/۰۴
اسمان

اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت سادست!

به همون اندازه که اومدن میتونه یه داستان قشنگ  رقم بزنه 

اینکه بدونی کی و کجا و کدوم لحظه رو برای رفتن انتخاب کنی میتونه یه پایان تراژدی بهتر رو  برات به جا بزاره برای روزهایی که از خماری لحظه های دور به خودت میپیچی!

 

 

دونه های بارونی به شیشه میخوره که خبر رفتن زمستون رو میده بدون اینکه مژده  ی اومدن  بهاری  رو به گوش ما برسونه

یه تک شاخه گل رز ابی برای یه اختتامیه ی به یادموندنی چه طوره؟!

سکوت خیابون یه شب سیاه که صدای حرف های حبس شده توی خودمون رو به رخ میکشه

و 

ستاره ای که برای اخرین بار  اون شب زمستونی درخشید 

اخرین بارهایی که هیچ وقت نمی تونی بپذیری و از یاد ببری

بوی رفتن که به مشام برسه باید کوله پشتی رو بندازی رو دوشت تا جایی که میتونی دور بشی

دور بشی بایه  پایان  داستان به نسبت خوب و قابل تحمل تر

حیف که همیشه دل کندن از سخت ترین کارهاست 

و به موقع رفتن سخت تر...

 

 

 

 

 

 

۹۸/۰۷/۰۴
اسمان